۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

بازخوانی اولین بار

1- بازخوانی اولین بار ، کاری بس نکوهیده بود ، بر مرور ایام . شرمنده که آدرسش و در اختیارتون نمیذارم چون یک حرفهایی مال یک زمانهایی هست که زده شده و الان کاملاً مسخره هستش .
2- فردریش نیچه : دری وری گفته بود ، برخورد ، پاکش کردم .
3- مصطفی در 22 سپتامبر سال 03 : امشب گفتم برم يه چرخي توي خيابونهاي اطراف بزنم ... سكوت مطلق . هر از گاهي صداي آدميزاده اي ميومد كه داشت رد ميشد.. سكوت بود و سكوت . باد مطبوع پاييزي روح زندگي رو به من ميبخشيد .. اونقدر لطيف بود كه من گريم گرفت .. احساس سبكي ميكردم . خودم رو داده بودم دست باد .. يك قطره اشك سرازير شد و من اون رو مزه مزه كردم .. خوش طعم بود .. شور نبود !‌عجيب بود .. اشكي كه شور نبود خسته بودم از اينهمه آداب لاجرم نشسته بر دل خسته بودم به سمت خانه برگشتم و فكر كردم و گفتم روزي دگر بار و دگر بار احساس خواهم كرد طعم واقعي پرواز را .
4- مصطفی وقتی مترجم میشود :
مامان و بابا داشتند ميرفتند شو اونا منو خونه پاپا جو گذاشتند :( من دست و پا ميزدم و خواهش ميكردم كه منو اينجا تنها نذاريد :( مامان بزرگ منو به خونه ببر :( مجبور شدم غذامو اونجا بخورم سيب زميني سرخ كرده و يه چيزي تو همون مايه ها البته من گوشتم و نتوستم به خوبي بجوام مامان بزرگ منو به خونه برگردون اون گفت باشه حالا ديگه گريه نكن برو بيرون و يكمي دوچرخه سواري كن اون كارو كردم ، پامم زخمي شد مامن بزرگ منو به خونه برگردون بعد از شام يه بستني خوردم دراز كشيدم و تلويزيون نيگاه كردم و در آغوش مادرم بيدار شدم مامان بزرگ منو به خونه ببر من ميخوام تنها باشم يه ترجمه مزخرف از خودم و از شعر
Sliver
- Nirvana
Mom and dad went to a show they dropped me off at Grandpa Joe's I kicked and screamed, said please no Grandma take me home Had to eat my dinner there Mashed potatos and stuff like that I couldn't chew my meat good Grandma take me home Said well good just stop your crying Go outside and ride your bike Thats what i did, i kicked my toe Grandma take me home after dinner, I had ice cream Fell asleep, and watched TV I woke up in my mother's arms Grandma
take me home I wanna be alone
5- مصطفی کتاب داستان میخواند . زیباترین قلب ، از کتاب جیبی 17 داستان کوتاه .
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا ميکرد که زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند . قلب او کاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود . پس همه تصديق کردند که قلب او براستي زيباترين قلبي است که تا کنون ديده اند . مرد جوان ، در کمال افتخار ، با صدايي بلند به تعريف از قلب خود پرداخت . ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمد و گفت : « اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست.» مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام ميتپيد ، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده بودند و تکه هايي جايگزين آن شده بود ؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده ميشد . در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پر نکرده بود . مردم با نگاهي خيره به او مينگريستند و با خود فکر ميکردند که اين پيرمرد چطور ادعا ميکند که قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرد و خنديد و گفت :‌« تو حتماً شوخي ميکني ... قلبت را با قلب من مقايسه کن . قلب تو ،‌تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است » پيرمرد گفت :‌« درست است ،‌قلب تو سالم به نظر ميرسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نميکنم . ميداني ، هر زخمي نشانگر انساني است که من عشقم را به او داده ام ؛ من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيدم . گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام . اما چون اين دو عين هم نبودند ،‌گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم که برايم عزيزند ،‌چرا که يادآور عشق ميان دو انسان هستند . بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام ، اما آنها چيزي از قلب خود به من ندادند . اينها همين شيارهاي عميق هستند . گرچه دردآورند لمل يادآور عشقي هستند که داشته ام . اميدوارم که آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بود پر کنند . پس حالا ميبيني که زيبايي واقعي چيست ؟ » مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد . در حالي که اشک از گونه هايش سرازير ميشد به سمت پيرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد . پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد ؛ ديگر سالم نبود . اما از هميشه زيباتر بود . زيرا که عشق ، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ کرده بود .

هیچ نظری موجود نیست:

 
Free Blog Counter.